kurdland
روستاى سولاکان دردامنه كوه 2835متري عبدالرزاق باآب وهوايي كوهستاني وطبيعتي زيبا ومردماني ازتبارفرهنگ وادب واكثراتحصيل كرده باحدود120نفردارندگان تحصيلات عالي وحدود13وبلاگ نويس ويك وبسايت رسمي يكي ازنادرترين روستاهاي ادبي وفرهنگي ايران وكردستان ميباشدوحدودات روستاازگنجيه زيويه تانزديكيهاي غاركرفتوكه هردوضلع اين روستاوغارهاي زيرزمينان درامتداداين اضلاع وآثارباقيمانده ازقلعه هاي باستاني ازوجودتمدني عظيم حکايت دارد
ئه گه رشه وئ له شه وان له تؤي خاكي گلكؤه رووناكيك دلؤپ دلؤپ تاريكايي ماله كه تي بؤ كردي به چراخان.. وانه زاني مؤمه ئه سووتيت به لاته وه، ئه وه رؤحي منه ئه سووتيت به ديارته وه

وه رن خه لكه! له نيچيروزام بپرسن بلين تؤ خوا خه نجه رهه يا زام تيماركا؟ راووچي هه يا نيچيرنه خوا؟ ده خه لكه له كا بپرسن قه ت ئاگري ساردي ديوه؟ له هيلانه ي مه ل بپرسن به نيازي ماچ قه ت مار ده مي تيوه ژه نيوه؟ ده له داربر بپرسن ته ووري ديوه داربر نه بئ؟ ده له كه ريكيش بپرسن گورگي ديوه كه ردر نه بئ؟ قه حبه ن ئه وانه ي پيم ده لين ماري شيرين زاريش هه يه، قه حبه ن ئه وانه پيم ده لين ته ووري براي داريش ه يه

ماشقايقهاي باران خورده ايم سيلي ناحق فراوان خورده ايم ساقه احساسمان خشكيده است زخمهاازتيغ وطوفان خورده ايم تاچه بوده الان تقصيرمان تاچه باشدبعدازاين تقديرمان نه براسترسوارم نه چوخرزيربارم نه خداوندرعيت نه غلام شهريارم غم موجودوپريشاني معدوم ندارم نفسي ميزنم آسوده وعمري به سرآرم

           

باید خریدارم شوی تا من خریدارت شوم

وز جان و دل یارم شوی تا عاشق زارت شوم

 

من نیستم چون دیگران بازیچه بازیگران

اول به دام آرم ترا وانگه گرفتارت شوم

 

#رهی_معیری



           
26 دی 1396برچسب:, :: 16:57
raza rashid"رضاسيدرشيد"

از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت

یک چند نیز خدمت معشوق و می کنم...

 

 

#حافظ



           
26 دی 1396برچسب:, :: 16:57
raza rashid"رضاسيدرشيد"

یار ار به دست لطف شود دستگیر ما

ما را ز دست یار همین دستیار بس

 

انجا که عاشقان به تمنای خود رسند

ابن حسام را نظر لطف یار بس

 

#ابن_حسام_خوسفی



           
26 دی 1396برچسب:, :: 16:57
raza rashid"رضاسيدرشيد"

این همه شهد و شکر

از سینه پر شور تست

در دل ذرات هستی نور تست

مستی ما از طلایی خوشه انگور تست

 

#فریدون_مشیری



           
26 دی 1396برچسب:, :: 16:57
raza rashid"رضاسيدرشيد"

گفتند دلت خوش است، آری

در گونه روی بنده پیداست

 

#امیرخسرو_دهلوی



           
26 دی 1396برچسب:, :: 16:57
raza rashid"رضاسيدرشيد"

در چشم من نیاید خوبان جمله عالم

بنگر خیال خوبش مژگان من گرفته

 

#مولوی



           
26 دی 1396برچسب:, :: 16:57
raza rashid"رضاسيدرشيد"

اندر دل من درون و بیرون همه او است 

اندر تن من جان و رگ و خون همه اوست

 

#مولوی



           
26 دی 1396برچسب:, :: 16:57
raza rashid"رضاسيدرشيد"

ای پسر در کار دنیا تا توانی دل مبند

کز پی هر سود او چندین زیان آید تو را 

 

#قاآنی



           
26 دی 1396برچسب:, :: 16:57
raza rashid"رضاسيدرشيد"

برخیز و بیا بتا برای دل ما

حل کن به جمال خویشتن مشکل ما

 

#خیام



           
26 دی 1396برچسب:, :: 16:57
raza rashid"رضاسيدرشيد"

گرچه از آغوش تو سهمی ندارم جز خیال

بوی گیسوی تو را می‌جویم از پیراهنم

 

#فاضل_نظری



           
26 دی 1396برچسب:, :: 16:57
raza rashid"رضاسيدرشيد"
باید خون گریست

           
26 دی 1396برچسب:, :: 16:43
raza rashid"رضاسيدرشيد"
 چی را برای چی آتش زدم!

{ خیلی قشنگـه حمتا بخونیـن

           
26 دی 1396برچسب:, :: 16:43
raza rashid"رضاسيدرشيد"
 حماقت بشر انتها ندارد!!


وقتی "سینوهه" شبی را به مستی کنار نیل به خواب می رود و صبح روز بعد  یکی از برده های مصر که گوش ها و بینی اش  به نشانه ی بردگی بریده بودند را بالای سر خودش می بیند. در ابتدا می ترسد، اما وقتی به بی آزار بودن آن برده پی می برد، با او هم کلام می شود.

برده، از ستم هایی که طبقه اشراف مصر بر او روا داشته بودند، می گوید؛ از فئودالیسم بسیار شدید حاکم بر آن روزهای مصر ...

برده، از سینوهه خواهش می کند او را سر قبر یکی از اشراف ظالم و معروف مصر ببرد و چون سینوهه با سواد بود، جملاتی که خدایان روی قبر آن شخص ظالم نوشته اند را برای او بخواند.

سینوهه از برده سوال می کند که چرا می خواهد سرنوشت قبر این شخص را بداند؟
و برده می گوید:
سال ها قبل من انسان خوشبخت و آزادی بودم، همسر زیبا و دختر جوانی داشتم؛ مزرعه پر برکت اما کوچک من در کنار زمین های بیکران یکی از اشراف بود.

روزی او با پرداخت رشوه به ماموران فرعون زمین های مرا به نام خودش ثبت کرد و مقابل چشمانم به همسر و دخترم تجاوز کرد و بعد از این که گوش ها و بینی مرا برید، مرا برای کار اجباری به معدن فرستاد. سال های سال از دختر و همسرم بهره برداری کرد و آن ها را به عنوان خدمتکار فروخت و الان از سرنوشت آن ها اطلاعی ندارم، اکنون از از معدن رها شده ام، شنیده ام آن شخص مرده است و برای همین آمده ام ببینم خدایان روی قبر او چه نوشته اند ...

سینوهه با برده به شهر مردگان (قبرستان) می رود و روی سنگ قبر آن مرد را این گونه می خواند:

«او انسان شریف و درستکاری بود که همواره در زندگی اش به مستمندان کمک می کرد و ناموس مردم در کنار او آرامش داشت و او زمین های خود را به فقرا می بخشید و هر گاه کسی مالی را مفقود می نمود، او از مال خودش ضرر آن شخص را جبران می کرد و او اکنون نزد خدای بزگ مصر (آمون) است و به سعادت ابدی رسیده است...»

در این هنگام، برده شروع به گریه می کند و می گوید: 

  «آیا او آنقدر انسان درستکار و شریفی بود و من نمی دانستم؟ درود خدایان بر او باد .... ای خدای بزرگ، ای آمون مرا به خاطر افکار پلیدی که در مورد این مرد داشتم، ببخش...»


سینوهه با تعجب از برده می پرسد که :

«چرا علی رغم این همه ظلم و ستمی که بر تو روا شده، باز هم فکر می کنی او انسان خوب و درستکاری بوده است؟»

و برده این جمله ی تاریخی را می گوید که: 

""وقتی خدایان بر قبر او این گونه نوشته اند، من حقیر چگونه می توانم خلاف این را بگویم ؟!!!""

 
سینوهه بعدها در یادداشت هایش وقتی به این داستان اشاره می کند ،می نویسد : آنجا بود که پی بردم حماقت نوع بشر انتها ندارد!!!

"سینوهه - میکا والتاری"
@JOIN3A



           
26 دی 1396برچسب:, :: 16:43
raza rashid"رضاسيدرشيد"
 مسئولیت روشنفکر آگاه

 



           
26 دی 1396برچسب:, :: 16:43
raza rashid"رضاسيدرشيد"
 ما بدبختیم یا خوشبخت؟!! 

 

 وقتی که بی کفایتی جای عقلانیت را می گیرد!

مردی دو دختر داشت .یکی را به یک کشاورز و دیگری را به یک کوزه گر شوهر داد. چندی بعد همسرش به او گفت: 

ای مرد! سری به دخترها بزن و احوال آن ها را جویا شو .

مرد نیز اول به خانه کشاوز رفت و جویای احوال شد . دخترک گفت که: 

زمین را شخم کرده و بذر پاشیده ایم. اگر باران ببارد ،خیلی خوب است، اما اگر نبارد، بدبختیم !

مرد به خانه کوزه گر رفت . دختر گفت: 

کوزها را ساخته ایم و در آفتاب چیده ایم. اگر باران ببارد ،بدبختیم و اگر نبارد، خوب است .

مرد به خانه برگشت. همسرش از اوضاع پرسید .مرد گفت: 

چه باران بیاید و چه باران نیاید، ما بدبختیم!!



           
26 دی 1396برچسب:, :: 16:43
raza rashid"رضاسيدرشيد"
 مُلک با کفر باقی می‌ماند و با ظلم نه! 

 

پس از شكست خليفه اسلام بدست مغول، هلاکو سردار مغول بر سر خلیفه عباسی فریاد زد:

در هر اتاق از این قصر، ده کنیزک نازک بدن خزیده‌اند. مگر تو چند زن می‌توانی اختیار کنی؟ در مطبخت چند خوالیگر، طعام می‌پزند؟ از این سقف‌های بلند و دیوارهای محکم و سراپرده‌های مخملین چه حاصل؟ من، هلاکو، سردار مغول از همان غذایی می‌خورم که سپاهیانم می‌خورند و بر همان اسب می‌نشینم که سربازانم می‌نشینند و بر همان زمین می‌خوابم که سربازانم می‌خوابند. شما که بسیاری‌تان عالمان دین هستید و مردان خدا، به این سردار بگویید که حکمران ظالم مسلمان را دوست‌تر می‌داریم یا حاکم کافری که به عدل حکومت کند؟
مجلس ساکت شد. در سرتاسر صحن مستنصریه کسی سخن نمی‌گفت. هلاکو پرسشی مهم پرسیده بود.
به راستی کدام یک از این دو، مردمان را نفع بیشتری می‌رساند؟ حکمرانی که دم از دین می‌زند، اما بساط ظلم می‌گسترد و اسباب جور فراهم می‌کند یا حاکمی که کافر است اما بر مردمان به عدالت و برابری حکم می‌کند.

مجلس همچنان ساکت بود.
پیری از میانه صحن به پا خاست.
- های سردار فاتح مغول! پاسخ پرسش خود را از من بشنو.
ما مسلمانان بغداد، حکمرانی حکمران عادل کافر را بر حکمرانی مسلمان ظالم ترجیح می‌دهیم و اگر این نبود، تو امروز به سادگی بر دارالخلافه مسلمین دست نمی‌یافتی. بر ما حکمران کافری بگمار که به عدالت حکم براند.
ما از حکومتی که به نام اسلام بر مسلمین ظلم کند، خسته‌ایم. که 

*مُلک با کفر باقی می‌ماند و با ظلم نه*

اَلمُلکُ یَبقی مَعَ الکُفر وَ لایَبقی مَعَ الظُّلم



           
26 دی 1396برچسب:, :: 16:43
raza rashid"رضاسيدرشيد"
 آهنگر خدا شناس

 
 

آهنگری بود که پس از گذران جوانی پر شر و شور،تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند. سال ها با علاقه کار کرد، اما با تمام پرهیزگاری، در زندگیش چیزی درست به نظر نمی آمد، حتی مشکلاتش مدام بیشتر می شد!

روزی دوستی به دیدنش آمده بود پس از اطلاع از وضعیت دشوارش به او گفت:

“واقعا عجیب است! درست بعد از این که تصمیم گرفتی مرد خدا ترسی بشوی، زندگیت بدتر شده. نمی خواهم ایمانت را تضعیف کنم، اما با وجود تمام تلاش هایت در مسیر روحانی، هیچ چیز بهتر نشده!”

آهنگر بلافاصله پاسخ نداد. او هم بارها همین فکر را کرده بودو نمی فهمید چه بر سر زندگیش آمده است!

اما نمی خواست سؤال دوستش را بدون پاسخ بگذارد، کمی فکر کرد و ناگهان پاسخی را که می خواست یافت.

این پاسخ آهنگر بود:

در این کارگاه، فولاد خام برایم می آورند که باید از آن شمشیر بسازم. می دانی چه طور این کار را می کنم؟ اول فولاد را به اندازه جهنم حرارت می دهم تا سرخ شود. بعد با بی رحمی، سنگین ترین پتک را بر می دارم و پشت سر هم به آن ضربه می زنم تا این که فولاد شکلی را بگیرد که می خواهم. بعد آن را در ظرف آب سرد فرو می کنم، به طوری که تمام این کارگاه را بخار فرا می گیرد. فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله می کند و رنج می برد. یک بار کافی نیست، باید این کار را آن قدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست بیابم…

آهنگر لحظه ای سکوت کرد. سپس ادامه داد:

گاهی فولاد نمی تواند تاب این عملیات را بیاورد. حرارت، ضربات پتک و آب سرد باعث ترک خوردنش می شود. می دانم که از این فولاد هرگز شمشیر مناسبی در نخواهد آمد فلذا آن را کنار می گذارم.

آهنگر باز مکث کرد و بعد ادامه داد:

می دانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو می برد. ضربات پتکی را که بر زندگی من وارد کرده، پذیرفته ام و گاهی به شدت احساس سرما می کنم، انگار فولادی باشم که از آب دیده شدن رنج می برد. اما تنها چیزی که می خواهم این است:

“خدای من، از کارت دست نکش، تا شکلی که تو می خواهی، به خود بگیرم…
با هر روشی که می پسندی، ادامه بده،هر مدت که لازم است، ادامه بده…اما هرگز مرا به میان فولادهای بی فایده پرتاب نکن!”
 


           
26 دی 1396برچسب:, :: 16:43
raza rashid"رضاسيدرشيد"
عاقبت نشنیدن هشدارها!!


حکایت :
عاقل را اشارتی کافی است!

یک داستان از مثنوی معنوی


مردی برای خود خانه ای ساخت و از خانه قول گرفت که تا وقتی زنده است، به او وفادار باشد و بر سرش خراب نشود و قبل از هر اتفاقی وی را آگاه کند.
مدتی گذشت. تَرَکی در دیوار ایجاد شد. مرد فوراً با گچ تَرَک را پوشاند.

بعد از مدتی در جایی دیگر از دیوار تَرَکی ایجاد شد .باز هم مرد با گچ ترک را پوشاند و این اتفاق چندین بار تکرار شد . روزی ناگهان خانه فرو ریخت.
مرد با سرزنش خانه ،قولی را که گرفته بود، یاد آوری کرد . خانه پاسخ داد: 

هر بار خواستم هشدار بدهم و تو را آگاه کنم، دهانم را با گچ گرفتی و مرا ساکت کردی. 

این هم عاقبت نشنیدن هشدارها!!!!



           
26 دی 1396برچسب:, :: 16:43
raza rashid"رضاسيدرشيد"
 حماقت بشر انتها ندارد!!!


وقتی "سینوهه" شبی را به مستی کنار نیل به خواب می رود و صبح روز بعد  یکی از برده های مصر که گوش ها و بینی اش  به نشانه ی بردگی بریده بودند را بالای سر خودش می بیند، در ابتدا می ترسد، اما وقتی به بی آزار بودن آن برده پی می برد، با او هم کلام می شود.

برده، از ستم هایی که طبقه اشراف مصر بر او روا داشته بودند ،می گوید؛ از فئودالیسم بسیار شدید حاکم بر آن روزهای مصر ...

برده، از سینوهه خواهش می کند او را سر قبر یکی از اشراف ظالم و معروف مصر ببرد و چون سینوهه با سواد بود، جملاتی که خدایان روی قبر آن شخص ظالم نوشته اند را برای او بخواند.

سینوهه از برده سوال می کند که چرا می خواهد سرنوشت قبر این شخص را بداند؟
و برده می گوید:
سال ها قبل من انسان خوشبخت و آزادی بودم، همسر زیبا و دختر جوانی داشتم؛ مزرعه پر برکت اما کوچک من در کنار زمین های بیکران یکی از اشراف بود.

روزی او با پرداخت رشوه به ماموران فرعون زمین های مرا به نام خودش ثبت کرد و مقابل چشمانم به همسر و دخترم تجاوز کرد و بعد از این که گوش ها و بینی مرا برید، مرا برای کار اجباری به معدن فرستاد؛ سال های سال از دختر و همسرم بهره برداری کرد و آن ها را به عنوان خدمتکار فروخت و الان از سرنوشت آن ها اطلاعی ندارم، اکنون از معدن رها شده ام، شنیده ام آن شخص مرده است و برای همین آمده ام ببینم خدایان روی قبر او چه نوشته اند ...

سینوهه با برده به شهر مردگان (قبرستان) می رود و روی سنگ قبر آن مرد را این گونه می خواند:

«او انسان شریف و درستکاری بود که همواره در زندگی اش به مستمندان کمک می کرد و ناموس مردم در کنار او آرامش داشت و او زمین های خود را به فقرا می بخشید و هر گاه کسی مالی را مفقود می نمود، او از مال خودش ضرر آن شخص را جبران می کرد و او اکنون نزد خدای بزگ مصر (آمون) است و به سعادت ابدی رسیده است...»

در این هنگام، برده شروع به گریه می کند و می گوید:  

آیا او آنقدر انسان درستکار و شریفی بود و من نمی دانستم؟ درود خدایان بر او باد .... ای خدای بزرگ، ای آمون مرا به خاطر افکار پلیدی که در مورد این مرد داشتم ببخش...»


سینوهه با تعجب از برده می پرسد که: 

چرا علی رغم این همه ظلم و ستمی که بر تو روا شده، باز هم فکر می کنی او انسان خوب و درستکاری بوده است؟

و برده این جمله ی تاریخی را می گوید که: 

""وقتی خدایان بر قبر او این گونه نوشته اند، من حقیر چگونه می توانم خلاف این را بگویم ؟!!!""

 
سینوهه بعدها در یادداشت هایش وقتی به این داستان اشاره می کند ...

می نویسد : آنجا بود که پی بردم حماقت نوع بشر انتها ندارد!!!

"سینوهه - میکا والتاری"
@JOIN3A



           
26 دی 1396برچسب:, :: 16:43
raza rashid"رضاسيدرشيد"
 هر لحظه اجل دنبال توست



           
26 دی 1396برچسب:, :: 16:43
raza rashid"رضاسيدرشيد"

كوچه را ديدي به وقت شب چه تنها ميشود
بي تو،مهتاب" از ان كوچه ام تنها ترم.



           

می گویند "مریلین مونرو " یک وقتی نامه ای نوشت به " البرت انیشتین " متن این نامه به این شكل بود:
فکرش را بکن که اگر من و تو ازدواج کنیم بچه ها یمان با زیبایی من و هوش و نبوغ تو چه محشری می شوند !
آقای " انیشتین " هم طی نامه ای به مرلین مونرو نوشت : ممنون از این همهلطف و دست و دلبازی خانم.
واقعا هم که چه غوغایی می شود ! ولی این یک روی سکه است .
فکرش را بکنید که اگر قضیه بر عکس شود چه رسوایی بزرگی بر پا می شود !



صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 21 صفحه بعد

درباره وبلاگ


وچه ساده با گریستن خویش زاده می شویم و چه ساده با گریستن دیگران از دنیا می رویم و میان این دو سادگی معمایی میسازیم به نام زندگی"رضاسيدرشيد"
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان سولاكانsoolakan و آدرس soolakan.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.